دیگه وقتش رسیده بود؛چقدر با خودش کلنجار رفته بود تا بالاخره تصمیمشو گرفته بود؛دو سال بود که تو استرس یه همچین روزی بود؛اصلن بیخودی تا حالا لفتش داده بود؛از کجا معلوم؛شاید اونم خاطر خواش شده باشه؛بهش نمیومد از این دختر افاده ای ها باشه.500 ای رو مچاله کرد و توی جیبش گذاشت. واسه چندمین بار برنامه رو تو ذهنش مرور کرد؛داشت دیر میشد ؛
نباید معطلش می کرد؛طرف همیشه سر همون ساعت از میدون رد میشد؛ردخور نداشت ،دُرُست سر ساعت.
یه بارِدیگه با دستش توی جیبش گشت و از جای 500 تومنی مطمئن شد.وارد گل فروشی شد؛
-آقا یه دونه از این گل رُز صورتیاتون بدین؛
-1200تومن میشه.
و مرد از گل فروشی خارج شد و از کوچه پس کوجه ؛بی آنکه از میدان عبور کند به سمت خانه رفت...
Monday, August 20, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment