Wednesday, January 30, 2008
صبح
صبح که به ساعات میانی خود نزدیک شد و پرتو های وحشی اش را به زور از پنجره ی غربی اتاق خواب انداخت تو، زن چاره ای جز تسلیم نداشت؛ چشمانش را تا آخر باز کرد، لبخندی شیطنت آمیزی زد و به عادت همیشگی با فشار تنش را روی تن مرد انداخت؛ «پاشو دیگه بَسِته» ... خواست که با انگشتان کنجکاوش چشمان مرد را به زور باز کند؛ پلکها برخلاف هر روز هیچ مقاومتی نکردند... زن با پوزخند روی قلب مرد گوش خواباند... چشم چرخاند تا پاکت خالی قرصها را روی میز ببیند.. «مزخرف ؛ این همه دیشب واست زر زدم ، الکی گفتی که قانع شدی؛ حقته، ترسوی احمق»، هیکل مرد را با کف پایش آرام از تخت به پایین انداخت و لحاف را با دو دست روی سر کشید.
Friday, January 25, 2008
فلسفه دوزی
آدمهایی که به حکم طبیعت صورت گردی دارند ، به ندرت قادرند روحیه ی پاپ خود را کنار بگذارند و ناگذیر علی رغم گریزهای لحظه ای در همان صورت پاپ و سطحی-مردمی به ابدیت می رسند. این نظریه رو یه روز ثابت می کنیم--> جامعه ی آماری ایران عصر حاضر هستش..
Saturday, January 19, 2008
همبستگی وبلاگنویسان با دانشجویان در بند
وقتی سرت رو کردن توی جوب بیوگرافیتو همون رو آب بنویس
وقتی دستت رو پیچوندن از پشت
رو سطح خارجی حباب بنویس
از می و عشق و گل و گلاب بنویس*
در بند بودن دوستان عزیزم بازی نیست که شمارش کنم و عده ای را گزینش کنم برای دعوت به بازی؛ از همه ی مخاطبین این سطور
صمیمانه خواهش دارم که در روز 10 بهمن در این طرح شرکت کنند
* قسمتی از ترانه ی آهنگ یره-محسن نامجو
وقتی دستت رو پیچوندن از پشت
رو سطح خارجی حباب بنویس
از می و عشق و گل و گلاب بنویس*
در بند بودن دوستان عزیزم بازی نیست که شمارش کنم و عده ای را گزینش کنم برای دعوت به بازی؛ از همه ی مخاطبین این سطور
صمیمانه خواهش دارم که در روز 10 بهمن در این طرح شرکت کنند
* قسمتی از ترانه ی آهنگ یره-محسن نامجو
Sunday, January 13, 2008
یک شب که خواب بودم..
من فریاد زدم؛ من تقلا کردم!! با تمام وجود دست و پا می زدم که به سطح آب برسم.. فریاد زدم که بیرون بکشندم ..آنها نشنیدند.. نخواستند که بشنوند.. همه ی تقلایم را .. همه ی دلایلم را که نفس نفس زنان زیر آب فریاد زدم...نشنیدند...حکم را مدتها بود که دور از گوشهای من صادر کرده بودند و یک شب که خواب بودم تمام تنم را فولاد بستند و بیدار که شدم همینجور پایین و پایینتر می رفتم در اقیانوسی کف آن ناپیدا..
Wednesday, January 09, 2008
نیست!
و ناگزیر زمانی می رسد که میبینی همه چیز را قبلن دیده ای
هر چه می شنوی را جایی دیگر و از کسی دیگر و به زبانی دیگر شنیده ای
و هر چه می خواهی نقش کسی را بازی کنی که اینها برایش تازگی دارند ، و نشانی از شعف بیابی در سوراخ کوره های ذهن کسلت، ناکام می مانی
سعی می کنی در میمیک چهره ها ، حالت موها، نحوه های بیان نکته ی جدیدی پیدا کنی ،
نیست
هر صحنه ، هر صدا اجرای مجددی می شود از همان نمایشنامه هایی که روی هم یک کتاب 200 برگی هم نمی شوند
و اگر قرار بود تکراری ها ی درخواستی تنها پخش مجدد می شدند، یک ساله باید درب تما شاخانه تخته می شد
هر چه می شنوی را جایی دیگر و از کسی دیگر و به زبانی دیگر شنیده ای
و هر چه می خواهی نقش کسی را بازی کنی که اینها برایش تازگی دارند ، و نشانی از شعف بیابی در سوراخ کوره های ذهن کسلت، ناکام می مانی
سعی می کنی در میمیک چهره ها ، حالت موها، نحوه های بیان نکته ی جدیدی پیدا کنی ،
نیست
هر صحنه ، هر صدا اجرای مجددی می شود از همان نمایشنامه هایی که روی هم یک کتاب 200 برگی هم نمی شوند
و اگر قرار بود تکراری ها ی درخواستی تنها پخش مجدد می شدند، یک ساله باید درب تما شاخانه تخته می شد
Subscribe to:
Posts (Atom)