It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, January 30, 2008

صبح

صبح که به ساعات میانی خود نزدیک شد و پرتو های وحشی اش را به زور از پنجره ی غربی اتاق خواب انداخت تو، زن چاره ای جز تسلیم نداشت؛ چشمانش را تا آخر باز کرد، لبخندی شیطنت آمیزی زد و به عادت همیشگی با فشار تنش را روی تن مرد انداخت؛ «پاشو دیگه بَسِته» ... خواست که با انگشتان کنجکاوش چشمان مرد را به زور باز کند؛ پلکها برخلاف هر روز هیچ مقاومتی نکردند... زن با پوزخند روی قلب مرد گوش خواباند... چشم چرخاند تا پاکت خالی قرصها را روی میز ببیند.. «مزخرف ؛ این همه دیشب واست زر زدم ، الکی گفتی که قانع شدی؛ حقته، ترسوی احمق»، هیکل مرد را با کف پایش آرام از تخت به پایین انداخت و لحاف را با دو دست روی سر کشید.

No comments: