Wednesday, January 30, 2008
صبح
صبح که به ساعات میانی خود نزدیک شد و پرتو های وحشی اش را به زور از پنجره ی غربی اتاق خواب انداخت تو، زن چاره ای جز تسلیم نداشت؛ چشمانش را تا آخر باز کرد، لبخندی شیطنت آمیزی زد و به عادت همیشگی با فشار تنش را روی تن مرد انداخت؛ «پاشو دیگه بَسِته» ... خواست که با انگشتان کنجکاوش چشمان مرد را به زور باز کند؛ پلکها برخلاف هر روز هیچ مقاومتی نکردند... زن با پوزخند روی قلب مرد گوش خواباند... چشم چرخاند تا پاکت خالی قرصها را روی میز ببیند.. «مزخرف ؛ این همه دیشب واست زر زدم ، الکی گفتی که قانع شدی؛ حقته، ترسوی احمق»، هیکل مرد را با کف پایش آرام از تخت به پایین انداخت و لحاف را با دو دست روی سر کشید.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment