It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Friday, March 21, 2008

پنج-قسمتی نوروز(ویرایش شده)

پنج شنبه -ساعت 8 تا 9 صبح-1/1/86
---------------
گوش به صدای باران سپرده بود و همین که احساس کرد لنز چشم راستش روی قرنیه قرار گرفته یک بار پلک زد و رویش راگرداند که ببیند یک چشمی دور را درست امی بیند یا که نه. چشمش به او افتاد که پای تخت نشسته و دارد شلوارش را به پا می کند. زیر لب زمزمه کرد که واستا سال تحویل بشه بعدش می ریم با هم. رویش را برگرداند که لنز چپش را کار بگذارد؛ لنزچپش روی سبابه اش بود که صدای بسته شدن در آپارتمان آمد! از جا بلند شد و به سمت در دوید. لنز از روی سبابه اش پایین افتاد. برایش مهمتر بود که به سمت در برود. توی راه پله صدای استارت ماشین به گوش می رسید. به سمت پارکینگ دوید :او را دید که داشت دور می زد که روی رمپ برود. جلوی ماشین رفت. او ترمز زد. روی شیشه کوبید. او پنجره را پایین کشید و خیره شد. میم دهانش را باز کرد که بپرسد کجا می رود این وقت صبح.
صدایی در نیامد از حنجره اش. فریاد کشید . آنقدر که گلویش تیر کشید .. اما بازهم هیچ صدایی نیامد. او همینطور لبخندی برلب خیره شده بود! انگار اولین بار بود که میم را می دید. بازدَمش را با صدا بیرون داد، دستش را به روی موهایش کشید، لبخندش را کِش داد، شیشه را داد بالا و دنده گرفت و با سرعت از سربالاییِ رمپ پارکینگ بالا رفت . سربالایی را دوید تا به درب ساختمان برسد. در را که باز کرد او دور شده بود. باران شُز شر می بارید و خواب را از صورتش کنار می زد.
چهره اش گیج و خواب آلود به نظر می رسید و چشمهایش نیمه باز بود. شروع به قدم زدن در کوچه کرد. به ذهنش رسید که کوچه ، کوچه ی آنها نیست: نگاه کرد: همه ی ساختمان ها یک طبقه شده بودند و جلوی خانه ها پر از بوته های گل سرخ. بلند جیغ زد!!!! این بار هم صدایی از گلویش خارج نشد. به دو به خانه برگشت. خانه ی شان هم جای خود را به یک خانه ی یکطبقه ی ویلایی داده بود. دیوانه کننده بود. در را باز کرد. وسایل خودشان تویش بود. صورتش را شست. از آشپزخانه چاقو را برداشت و نوک انگشت را خراش داد. از درد به خود پیچید و خون به صوتش پاشید. بیدار بود و این توهم انگار که واقعیت داشت...
یادش افتاد که چشمهایش لنگه به لنگه اس و لنز چپش گم شده. لنز راستش را هم در آورد و در سطل آشغال انداخت و به اتاق رفت تا عینکش را به چشم بزند .

No comments: