It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Sunday, March 02, 2008

میهمانی

همین که این داشت آرام آرام از طعم ژله ی روی میزِ سلف سرویسِ مهمانی می چشید ، آن، لبخند به لب ، لیوان ویسکی در دست به او نزدیک و نزدیک تر شد تا لبهایش به گوش این رسد،
ببخشید خانوم ممکنه برای چند لحظه لبهای شما رو ببوسم، این در حالیکه سعی می کرد با لََوندی دندانهای سفیدش را به نمایش بگذارد ، اجازه داد اندک ژله ی باقی مانده در دهانش به آب شدن ادامه دهد و پس از قورت دادنِ ظریفانه ی آبِ دهانش ، چشمانش را گشاد تر کرد : به نظر پیشنهاد الهام بخشی میاد و با لبخندی لبهایش را به هم فشرد و لبهای آن داشت که جلوترمی آمد.

No comments: