شنبه سوم فروردین 1387
ساعت 10 شب
----------------
من دارم شنا می کنم، همینطور مثل مارماهی لابلای خزه ها پیچ می زنم و به هر طرف که می روم این دریاچه است که خود را کش می دهد که من را در بر بگیرد: با حرکت من انگار این حباب دارد که فضا را پر می کند و هوای بازدم من است که غشای کشسان فضا را گسترش می دهد . من در جستجوی گمشده هایم همین طور می لغزم و سُر می خورم و هر چه که می بینم نا شناس است.
خسته ام. از این جستجوهای کولیوار، از این فضای گنگ، این فریادهای بییصدا، من خوابم می آید، من دلم یک لیوان چای داغ می خواهد، دلم پشت بام طبقه ی پنجم می خواهد که همه شهر را ببینم. شانه های پهنش را می خواهد و آغوش سخاوتمند و نوازش های معجزه گر،
من خسته ام و تک تک سلول های بدنم را حس می کنم که نرم نرمک سخت و سخت تر می شوند و جزئی از سوزن می شوند که غشای حباب را نشانه رود.
Sunday, March 23, 2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment