Thursday, December 25, 2014
مستی
از مستی بدم میاد، چون منو یاد همهی لحظههای قشنگی میاره که واسهی من خیلی خاص بودن و برای تو فقط یه تجربهی جالب دیگه بودن
Sunday, December 07, 2014
دزد خنده
گاهی اتفاقهایی تو زندگی میافته که بزرگت میکنه، متفاوتت میکنه، انقدر که دیگه سخت میتونی وارد بازی آدمها بشی
گاهی دست تقدیر یه جوری خنده رو از رو لبهات میدزده که دیگه هرچی میگردی پیداش نمیکنی
گاهی خودت رو اینجور راضی میکنی که متفاوتی
Friday, November 07, 2014
باهم بودنمان
اتفاق خاصی نیفتاده است
فقط آنچه میان من و تو بود یا گمان میکردم که بود تمام شدهاست
یک سری کلمات بیمعنا شدهاند
یک سری اشارات تهی شدهاند
مثل غذایی که بی موقع زیرش را خاموش کرده باشند و رها کرده باشند روی اجاق
باهم بودنمان خیلی زود از دهن افتاد
Saturday, October 11, 2014
I love this life!
عدم وابستگی
یه تعادل نسبی
خود آ بودن
بدونی که داری چیکار میکنی
بدونی که با چه سرعتی میتونی بری
بدونی تا کجا میتونی بری
بدونی حداقل تا کجا برسی اوکی هستش
درس خوندن توی کافه
صدای گیتاری که یه نفر اون طرف نشسته و داره میزنه
خستگی از مسابقهی فوتبال و حس خشودی که بازی رو بردین
دیگه مهم نیست چیز دیگهای
ممکنه آشنایی ببینی بگی میخوای شام با من بخوری
آشنا بگه آره یا با مهربونی بگه نه برنامه دیگهای دارم
و تو درهر صورت از شام لذت میبری
و به این فکر میکنی فردا صبح زود کل باغچه رو بیل بزنی و آماده کنی برای کاشتن سبزیهای پاییزی!
Thursday, October 02, 2014
در بودن و حذر کردن
باید حذر کرد
باید حذر کرد و خاموش ماند
گفت و گو چارهساز نیست، چرا که زبان مشترکی در کار نیست
چرا که تلاشی نخواهیکرد که به زبان من سخن بگویی
چرا که اگرچه فصل سرد سالهاست که حکمفرماست، اما
دست من هنوز گرم است، و اشکهایم، و گونههایم زیر سیل اشک
و شور زندگی هنوز در من جاریست
و هنوز نمیخواهم این شور را زیر پوتینهای فولادی قدرت و منطق نابود کنم
ایستادگی روی دست
دستهایم باید که طاقت بیاورند
پاهایم خیلی وقت است که وا دادهاند
روی دستهایم راه میروم مدتهاست
آهستهتر، شمردهتر، لرزانتر
ولی هنوز باز نایستادهام
Wednesday, September 24, 2014
خونهی جدید
بزرگترین اشتباهی که ابتدای ورودم به این ور دنیا کردم این بود که خونهی تک نفری گرفتم، دیوارهای خالی خونه و تلاشهای یکنفری برای تبدیل کردن اون مکعب تو خالی به یک خونه، اونهم برای من بیتجربه و غریبه بشدت من رو خسته کرد
حالا بعد از یک سال با اومدنم به این خونهی شلوغ و پر سروصدا خیلی بهتر دارم به عادتهای همیشگیم بر میگردم
این که یک اتاق از یک خونهی بزرگ رو دارم بشدت نزدیک به زندگیم با خونواده در اکباتان هستش: اتاق شخصی بزرگ و خونهی دوبلکس. شنیدن صدای حرف زدن آدمها از پذیرایی، وقتی هدفون رو از تو گوشت یه لحظه برمیداری دلگرم کنندهاس
امشب روی یه مسئله گیر کردهبودم، رفتم توی پذیرایی و روی ریکلاینر نشستم و حلش کردم: انگار سقف بلند خونه یا حس اینکه پشت درهای بستهی هر یک از اتاقها یه نفر داره نفس میکشه اعصابمو آروم میکنه
تجربهی بسیار قشنگیه زندگی کردن با آدمها از فرهنگها و طرز تفکرهای مختلف: و آدم چقدر بیشتر زندگی رو میشناسه، و یاد میگیره که با هر آدمی قدر خودش رفتار کنه و از هر آدمی قدر خودش انتظار داشته باشه
Friday, September 12, 2014
من
من بسیار سختگیرم و بسیار نکتهسنج
و جمعیت خسته میکند مرا
من طاقت اشتباه تک تک آدمها را ندارم
حماقت آدمها کلافهام میکند
من ترجیح میدهم پشت میزتحریرم بنشینم و چای بخورم
یا با چند نفر خیلی خاصتر از خودم هفتهای یکبار یه بار بروم بار البته با کلی برنامهریزی قبلی
گاهی هم با کسی که خیلی خاص باشد تنها باشم و اگر هم نشد یک کتاب بگیرم دستم و ولو بشوم روی تخت
و پیش خودم فکر کنم که من چقدر خاص هستم!
Sunday, September 07, 2014
تردید
شاید من اشتباه میکنم
شاید اشتباه آمدهام
شاید زیر این پردهی مخمل فیلی نیست
شاید باید مثل همان وقت که دانستم خدایی در کار نیست،
قد بکشم تا پنجرهی سقفی و همه وزن خود را روی مچ دستانم بیندازم و این کلبه را از راه سقف ترک کنم
Thursday, August 28, 2014
هشدار!
داشتم آرشیو مسیجهای فیسبوکم رو نگاه میکردم دیدم یکی یه مسیج زده بوده و در مورد یه آدمی که من به مدت خیلی کوتاهی باهاش آشنا بودم و کلن آدم شیاد و پدرسوختهای بود سوال پرسیده، شخص مورد نظر توی پیامش نوشته بود که فرد شیاد به عنوان رزومه گفته که با من همخونهای بوده و من اصرار داشتم که با خودم بیارمش خارج از کشور!! این موضوع خیلی من رو به فکر فرو برد! ما حتی برای کوچکترین ارتباطی که با آدمها داریم مسئولیم وگرنه پسفردا بعنوان رزومه ممکنه ازمون سوء استفاده بشه!!
Saturday, August 02, 2014
واقعیت
گاهی لازم است که چَک بخوری تا حواست سر جایش بیاید،
تا چشمانت را باز کنی ببینی کجا ایستادهای و با چه کسانی ایستادهاند
تا بار گرانبها و دردناک انسانیت را بر گردن بگیری
میان دنیای رنگارنگ کودکی و دنیای جدی بزرگسالی ضربات محکم لگد و تو دهنی هستند
برای خیلیها این آستانه هیچ گاه و برای خیلیها خیلی زود رخ میدهد
شاید باید شکایت را به پدر ببرم که زودتر از اینها من را با واقعیت مواجه نکرده بود ...
Tuesday, July 22, 2014
مسابقهی حرف نزدن
مسابقهی حرف نزدن است میان من و تو،
هر کس بیشتر حرف نزند
هرکس بیشتر دلتنگیهایش را به ته دلش بدوزد و بهتر لبخند بزند از الکی، برنده میشود
Monday, July 14, 2014
فراموشی
یه جایی میرسی که دیگه دوس نداری کسی رو قانع کنی،
فقط دوس داری یه گوشه بشینی و نگاه کنی
دوس نداری راجع به خیلی چیزا با آدما صحبت کنی،
با بقیه بودن فقط برات این جذابیت رو داره که یه مدت خودت رو فراموش کنی
فقط دوس داری یه گوشه بشینی و نگاه کنی
دوس نداری راجع به خیلی چیزا با آدما صحبت کنی،
با بقیه بودن فقط برات این جذابیت رو داره که یه مدت خودت رو فراموش کنی
Monday, June 09, 2014
خاطرات تلخی که کهنه نمیشن
اون شبها رو هیچ وقت یادم نمیرن
شب از نیمه میگذشت ولی خواب به چشمام نمیاومد
دوست نداشتم برم به رختخواب
باورش سخت بود
تصور تنهایی خوابیدن قابل باور نبود
باورش سخت بود که کسی که همهی زندگیمو براش قمار کرده بودم
دیگه نمیخواست هم تختخوابی من باشه....
Tuesday, May 20, 2014
هیچ کس نخواهد فهمید
گاهی فقط باید چشمانت را ببندی و بگویی این هم میگذرد، گاهی باید حتی به معانی جملاتی که دیگران به تو میگویند فکر نکنی، گاهی باید خیلی چیزها را درون خودت کشته فرض کنی، گاهی.
Tuesday, May 06, 2014
یاد بابا
بابا دیگه نمیخوام دانشمند بشم بابا میخوام بیام پیشت
دیگه میخوام هر شب بشینم باهات تخته بازی کنم
بابا پایه میشم هرشب با هم بریم پیاده روی
Tuesday, April 29, 2014
Friday, April 25, 2014
بابا
اتفاق ناگواری بود،
همه متاثر شدند و بشدت اظهار همدردی کردند
حادثه به خودی خود دردناک بود و موقعیت من در هنگام مواجهه با آن تاثر برانگیز
اما برخی بیشتر میدانستند که بابا چقدر برای من خاص بود و رابطهی من و بابا چقدر منحصر به فرد
آنها بیشتر متاثر شدند و کلمات قشنگتری برای همدردی بهکار بردند
Thursday, April 17, 2014
دوست قدیمی
کلی ماشین رو عقب و جلو کرد که بتونه زیر یه درخت پارک کنه، بعد از یکی دو سال میدیدمش، داشتیم میرفتیم کابوکی تجریش شام بخوریم
وقتی عملیات پارک کردن ماشین تموم شد یه نگاه به آینهی عقب کرد و خیره شد به من(مثل همون نگاهی که یه بار گرت تو چادر توی کمپینگ به من انداخت و من گفتم:وات؟ اون گفت: یو نو وات و اون کیس خاطره انگیزبینمون اتفاق افتاد) بعد گفت مممم فلانی بوسم کن، منم لپهاشو بوس کردم و از ماشین پیاده شدیم..
Monday, April 14, 2014
از زخمها
زخمهایی هستن که زمان میبره تا برطرف بشن، واقعیت این زخما هرگز از بین نمیره، فقط گذر زمان کمرنگ و کمرنگترشون میکنه، نباید عجله کنی و پوستهی زخم رو با ناخن بکنی، یا سعی کنی با بتادین خشکش کنی، اینها باعث میشه زخم دوباره تازه بشه، یا در حالت آخری زخم سریع کهنه شه و اثر و رنگ زخم همیشه روی پوست بمونه
Friday, April 11, 2014
از لب پنجره
نگاه کردن از لب پنجره به آدما و دنیاشون خیلی مزه میده
ببینی که تقلا میکنن، ببینی که طمع میکنن، ببینی که گاهی شاد میشن
و احساس کنی که میتونی چند وقت بعدشون رو پیشبینی کنی
بعد لبخند بزنی، پنجره رو ببندی و زیر کتری رو روشن کنی و صدای موزیک رو بلند کنی
Sunday, April 06, 2014
در رو پشت سرت ببند
چند وقتی بود جفت زانوهاشو گذاشته بود بیخ گلوم تکونم نمیداد،
با اون لبخند بیروحش زل زده بود تو چشام و میگفت چرا تازگیا لبخند نمیزنی، چرا از حضور زانوی من بیخ گلوت سرخوش نیستی
تو چشاش نگاه کردم و گفتم، خیلی خوش گذشت داری میری بیرون در رو پشت سرت ببند
Monday, March 24, 2014
بیداری
این را در کامنتی برای پست فیس بوک دوستی دربارهی دوگانگی تمایل به ماندگار شدن در یک جا و میل به حرکت نوشتم :
«هر
روز صبح که بیدار میشوم ریشههای کوچکی که شبانگاه در رختخواب دواندهام
با ناخن میکنم، دیگر به سوزش کندنریشهها عادت کردهام، از خواب بیدارم
میکند..»
Friday, March 07, 2014
تیاتر سیاسی ۸ مارس
سال ۸۵ بود که در بحبوحهی پررنگ شدن و مردمی شدن حضور جنبش چپ در دانشگاه، و بدنبال برگزاری ۱۶ آذر چپ در تهران، امیرکبیر و شریف، برای ۸ مارس هم بیانیهای آماده شدهبود در شریف که دادند من بخوانم. سال دوم دانشگاه بودم و بیتجربه، اما با این حال آگاه بودم از اینکه نگذارم هر چیزی در پاچه ام برود! متن را که س.ث به دستم داد به چند تا از جملاتش گیر دادم و عوضش کردم و مخالفتی نکرد. در واقع دم دست ترین و بیخطرترین دختر تشخیص داده شدم در شریف برای خواندن بیانیه. اما با بیشتر مطالب بیانیه موافق بودم پس قبول کردم که بخونمش. ویدیوش در اون زمان در یوتیوب و ایمیل ها پخش شد اما بعدها خیلی دنبال عکس یا ویدیویی از اون واقعه گشتم و پیدا نکردم. دست کم ۲۰۰۰ نفر جمع شده بودن و من جلوی بوفه روبروی ابن سینا رفتم بالای یک میز تحریر و بلندگو را دادن به دستم که بیانیه را بخوانم. حس خوبی بود و تعجب میکردم از این همه سکوت جمعیت و البته بلندی صدای بلندگو. از وسطهای متن یکی از حراستیها که مواظب جمعیت بود و بچههای شریف حتما میشناسندش (همون که از همه غلتشن تر بود) شروع کرد به تلاش به کشیدن من پایین از بالای میزتحریر. از اون طرف س.ص که درشت هیکل چپها بود مچ پاهای من را گرفتهبود و بالای میزتحریر نگه میداشت تا متن تمام شود.
همهی ۸ مارس همین بود: متنی که چند نفر ناشناس نوشته بودند، حراستی ابزار حکومت که من را به پایین میکشید و اکتیویست چپ با دغدغههای چپ رادیکال که سعی میکرد من را آن بالا نگه دارد. و البته مرد و زن حاضر و تماشاگر که همه آگاه بودند از تبعیض جنسیتی در دانشگاه! ..
Saturday, February 15, 2014
فردیت گرایی در روابط
یادم میاد تو ایران دوست پسرها یکی از منتهایی که بر آدم میگذاشتن این بود که «هیچکی تو رو اندازهی من دوست نداره و نخواهد داشت»، یعنی یه فاکتی در مورد وضعیت روحیشون و وابستگیشون به آدم میگفتن و بعد آدم رو بابت اون حسی که اونها دارن بدهکار میکردن!! الان تو ساختار فردیت گرایی و آزادی فردی که بهش نگاه میکنم خندهام میگیره از اون مناسبت! در واقع علاقه به افراد دیگه و هر اقدامی به دلیل اون علاقه یک تلاش فردی در راستای اون احساس است و هیچ ربطی به طرف مقابل نداره!
Friday, February 07, 2014
یک شهر و یک میخانه
در شهری که یک میخانه بیشتر ندارد و بیش از یک نفر تو را به نوشیدن دعوت میکنند
همان بهتر که جمعه شبت را در خانه سپری کنی
همان بهتر که جمعه شبت را در خانه سپری کنی
Thursday, January 30, 2014
اندر مزایای رابطه با شخصی که زبان مادریاش با شما یکی نیست
در جایی که زندگی میکنم دخترخانم ایرانی ای به نام طیبه وجود دارند که از وقتی از ایران خارج شدهاند اسم خود را «شیدا» گذاشته اند، اما خب طبیعتا در سیستم آموزش دانشگاه و همچنین پاسپورت و سایر مدارک اسم ایشان همچنان «طیبه» است. نقل شده که یکی از پسرهایی که به شدت اسیر ناز نگاه طیبه خانم شدهاست از وی پرسیده: چرا اسم پاسپورتت با اسم خودت فرق دارد، طیبه خانم شیدا پاسخ داده اند که در ایران اسمهایی که با «ش»شروع میشوند قابل ثبت نیستند و به ناچار پدرمادرم اسم من را «طیبه» گذاشته اند!
بله در این حد کی به کیه، و در این حد تاریکیه! خلاصه هر قسمت از شخصیت و تاریخچهی خود را که بخواهید میتوانید سروته کنید و تحویل این بندگان از همهجا بیخبر بدهید و حتی به این ترفند به جذابیتهای شخصیتی خود بیفزایید. در واقع برای بیشتر آمریکاییها «ایران» مثل سرزمین هیولاهای دوسر میماند که آن دوردورهاست، پس میتوانید بدون نگرانی دروغهای شاخدار بگویید! از طرف هر جا سوتی دادید میتوانید بگویید در فرهنگ ما این «سوتی» جزء عادات روزمره محسوب میشود. مثلا اگر لباستان را پشت و رو پوشیدید و رفتید سر کار، میتوانید بگویید ما در این روز از سال رسم داریم لباسمان را پشت و رو بپوشیم!
از نکات جالب دیگر رابطه با خارجیها این است که میتوانید زیر لبی بهشان فحش بدهید و اصلا نفهمند! این خیلی مزه میدهد بعضی وقتها.
یک نکتهی دیگر این است که هیچ وقت بیش از حد با او صمیمی نمیشوید، چون همیشه یک قسمتهایی از فرهنگ و زبان شما هست که برای وی ناشناخته است، بنابراین حریم شخصی شما تا حد خوبی حفظ میشود و برای هم تکراری نمیشوید. از طرفی هرازگاهی میتوانید از یک قسمت از فرهنگ بیپایان خود برای وی پردهبرداری کنید و موجبات تنوع خاطر ایشان را فراهم آورید!
بله در این حد کی به کیه، و در این حد تاریکیه! خلاصه هر قسمت از شخصیت و تاریخچهی خود را که بخواهید میتوانید سروته کنید و تحویل این بندگان از همهجا بیخبر بدهید و حتی به این ترفند به جذابیتهای شخصیتی خود بیفزایید. در واقع برای بیشتر آمریکاییها «ایران» مثل سرزمین هیولاهای دوسر میماند که آن دوردورهاست، پس میتوانید بدون نگرانی دروغهای شاخدار بگویید! از طرف هر جا سوتی دادید میتوانید بگویید در فرهنگ ما این «سوتی» جزء عادات روزمره محسوب میشود. مثلا اگر لباستان را پشت و رو پوشیدید و رفتید سر کار، میتوانید بگویید ما در این روز از سال رسم داریم لباسمان را پشت و رو بپوشیم!
از نکات جالب دیگر رابطه با خارجیها این است که میتوانید زیر لبی بهشان فحش بدهید و اصلا نفهمند! این خیلی مزه میدهد بعضی وقتها.
یک نکتهی دیگر این است که هیچ وقت بیش از حد با او صمیمی نمیشوید، چون همیشه یک قسمتهایی از فرهنگ و زبان شما هست که برای وی ناشناخته است، بنابراین حریم شخصی شما تا حد خوبی حفظ میشود و برای هم تکراری نمیشوید. از طرفی هرازگاهی میتوانید از یک قسمت از فرهنگ بیپایان خود برای وی پردهبرداری کنید و موجبات تنوع خاطر ایشان را فراهم آورید!
Thursday, January 23, 2014
یک چیزی لابلای این همه سال گم شده
یک حسِ قشنگ
یک چیزی که فقط بینِ من و تو جریان داشت
دیگه دنبالِ پیدا کردنش نیستم
حتا پیگیر نشدم که شماره آٔت رو پیدا کنم و بهت زنگ بزنم
چون میدونم اون حس دیگه نیست، دیگه گم شده
دنبالش نمیگردم جایی و یا تو کسی
اما همون حسِ قشنگ هنوز یه جایی از وجودِ من مونده و خیلی وقتها بهش رجوع میکنم
من صدای تو رو وقتی اون حرفای قشنگ رو میزدی ای جا ثبت کردم و گاهی بهش رجوع میکنم
هیچ وقت کسی نخواهد بود که اون طور به من اعتماد به نفس بده
و لازم هم نیست که دیگه کسی باشه، چرا که من بزرگ شدم
اما باز هم بخاطرِ همون بودنهات متشکرم ازت
هر جا که هستی خوب باشی ...
Friday, January 10, 2014
سلف کانفیدنس :)
رفتم سر بزنم به بلاگ بچههای قدیمی، گویا از انبوه بچه های دورهی لیسانس که بلاگ مینوشتن من یکی از معدود کسایی هستم که چند سال یه بار اینجا رو آپدیت میکنم،
اصرار داشتم به این پیوستگی، به این که علی رغم همهی فراز و نشیبهایی که داشتم و خیلی بلاگها و تریبونهای دیگهای هم برای خودم ایجاد کردم، یک لاگ پیوسته از این مسیر داشته باشم، این به خودم بسیار کمک کرده و از این که این جسارت رو دارم که واقعبینانه به خودم نگاه کنم و از واقعیت فرار نکنم(حتی اگر کسی بیاد و بپرسه که چرا در فلان موقع فلان کار رو کردی جواب دقیقی براش دارم)، به خودم میبالم.
Thursday, January 09, 2014
آقای همکار اوکراینی
این آقای همکار باتجربه تر که اهل اوکراین هستن و هرروز از یک دنده بلند میشن، نه این که یکی درمیون از دندهی مثبت و منفی بیدار بشه، تابع تولید وضعیت روحیش کاملا رندوم هست و اصلا نمیشه نظم خاصی در رفتارش پیدا کنی. دیروز ازش پرسیدم که به نظرت در این مرحله یک گزارش کشکی برای پروفسور سوپروایزر بفرستم یا نه، جواب فرمودن بفرست احتمالا جواب نمیده ولی خوبه که درجریان باشه که یه کارایی کردی.بفرست. چند بار پیش نویس رو برای آقای همکار ایمیل کردم نظرش رو پرسیدم و چند تا ایراد از ظاهر نمودارها گرفت و من هم اونها رو اصلاح کردم و برای پروفسور و همکار گزارش رو فرستادم. امروز کلن با من حرف نزد، وقتی وسایلش رو جمع میکرد بره گفت: فلانی، دفعهی دیگه که خواستی برای پروفسور گزارش بفرستی قبلش حتما به من نشون بده، گزارشت افتضاحه فکر نکنم پروفسور اصلا بخونتش و دوید رفت. همیشه همینطوریه، هیچ چی توی حافظهاش نگه نمیداره از حرفایی که قبلا گفته. همیشه ام دیرش شده. حتی انقدر تند صحبت میکنه که باید تو مغزت جملاتش رو از هم باز کنی و تفسیر کنی بفهمی چی میگه. مشکل اصلی اینه که آدم تکلیفش رو نمیدونه باهاش. .
Thursday, January 02, 2014
استقلال زنها در آمریکا!
امروز داشتم رادیو گوش میکردم، برنامه اقتصادی بود و راجع به آدمهایی که میخوان تحول اقتصادی در زندگیشون صورت بدن، مثلا همهی بدهکاریهاشون رو پس بدن و این چیزا. یه خانومه زنگ زده بود به رادیو میگفت شوهرم تصمیم گرفته طلاق بده من رو بعد از ۲۶ سال. منم تا حالا هیچ تجربه کار جدی ای نداشتم. پیشنهاد شما چیه که من از کجا شروع کن که بتونم موو آن کنم از وایف بودن به یک آدم مستقل :)) یعنی من پوکیدم از خنده. این مجری برنامه که اصولن باید آمریکایی بازی در بیاره و انرژی بده به خانومه یه کم مکث کرد و پرسید یعنی الان باید ۵۰ رو داشته باشی. خانومه گفت نه چهل و خورده ای ام زود بعد از های اسکول ازدواج کردیم. مجری بازم مکث کرد و گفت اوه چقدر هیجان انگیز. چه تغییر پرماجرایی (what an adventure)
یو آر سو لاکی :)) بعدش ام یه سری کلاس معرفی کرد که به صورت مجانی وجود داره که آدمایی که میخوان از صفر شروع کنن فعالیت اقتصادی رو میتونن شرکت کنن.
خلاصه توی آمریکا هم کم نیستن زنهایی که هیچ تجربهی مستقلی از زندگی ندارن و کاملا نقش سرویس دهنده به شوهر و بچهها رو دارن. با این تفاوت که احتمال اینکه آقای شوهر یه دفعه بزنه زیرش و از شغل نان آوری استعفا بده یه مقدار بیشتر از ایرانه !! (یا شاید تو ایران هم احتمالش زیاده !)
اما نکتهی جالب برای من این بود که وقتی با دخترهای آمریکایی صحبت میکنی فکر میکنن آمریکا نهایت برابری جنسیتیه و ما تو جایی مثل ایران همه اش داشتیم کتک میخوردیم. چیزی که من میخوام بگم اینه که اتفاقن تو جامعهی ما شاید به دلیل همهی نابرابریهایی که برای دخترها و خانمها وجود داشت ما رو بسیار مستقل، جسور و عاقل بار آورده. یک مثال خوب از این قضیه اینه که مشاهدات من نشون میده که دخترهای ایرانی خیلی راحتتر با مشکلات مهاجرت و یا درس خوندن در جای جدید کنار میان تا پسرها..
یک خانوم فرانسوی که در یه هاستل در سانفرانسیسکو باهاش آشنا شدم و در دوران جوونیش به ایران سفر کردهبود به همین موضوع قوی بودن زنهای ایرانی اشاره میکرد و میگفت که در سفرش به ایران زنها در صحبتهاشون میگفتن که مردها مثل بچه میمونن و زن هست که باید مدیریت کنه مرد رو. این ویژگی قشنگ مدیر بودن و کنترل کردن مناسبات رو من تا حالا در زنها و دخترهای آمریکایی ندیدم. حالا این خودش یه جور مشکل فرهنگیه و ریشه در دوقطبی بودن جامعهی ما در ایران داره، و شاید مربوط به مسئلهی لوس کردن و عزیز کردن جنس نر در فرهنگ ما. ولی در هر صورت صرفا خواستم دونستهی خودم رو به انتشار بگذارم:)
Subscribe to:
Posts (Atom)