آری من لگد کردم ! من دستهای او را بد جوری لگد کردم! اعتراضی نکرد! آخر او اصلن نمی دانست که هفت تیری که در دست دارد برای آدمکشیست. او خیلی ناخواسته و بی دلیل وارد این بازی شده بود! اصلن نمی دانست بازی هم انقدر جدی می تواند باشد! تازه یاد گرفته بود با هم هویج بازی کنیم! ما هویج می خوردیم و هر کس آخرین هویج را می خورد برنده ی بازی بود. چه لذتی از این بازی می برد. صدای قهقه خنده هایش هنوز توی گوشم هست. وقتی می خندید چشمهایش را می بست و لپهایش از دو طرف آویزان می شد!و من می پریدم بغلش می کردم و انقدر فشارش می دادم که نفسش بالا نمی آمد. بله ؛آن روزها هنوز به لبه ی پرتگاه نرسیده بودیم. هنوزچیزهایی که آن دو خدا آمرزیده برایمان گذاشته بودند ته نکشیده بود؛ا دشت بود و جنگل و نسیم و... . اما بی آنکه بدانیم آرام آرام به لبه ی پرتگاه نزدیک و نزدیکتر شدیم!. و همین طور هوا تاریک و تاریکتر می شد و سوز سرما بیشتر و آن پایین گرگها زوزه می کشیدند و یکیمان برایشان بس بود که ساکت شوند. و صدای زوزه ها را که میشنوم دیگر یادم می رود که این بچه هفت سالش بیشتر نیس و تازه خیلی حال می دهد باهاش هویج بازی کردن و خنده هایش شیرین است و... .من خیلی تلاش کردم که یک جوری مخمصه را به خیر و خوشی با هم رد کنیم.. اما خب هیچ کس عین خیالش نبود. آدمها از صدای زوزه ی گرگ به شدت وحشت دارند. در خانه ی تک تک فامیل و آشنا رفتم! یادم نمی رود قیافه ی خاله شکوه ! که با چه لذتی می گفت خاله جان من اگر کاری از دستم بر می آمد دریغ نمی کردم اما خودت خوب می دانی که حاج آقا چقدر به پول خرج کردن من حساس است د برای خودم گردنبند الماس هم بخرم دم بر نمی آورد؛ اما وای به روزم اگر یه پاپاسی به کسی صدقه بدهم.. آری من آنشب خیلی گریه کردم. عمه ها که من را به خانه شان راه هم ندادند ؛ طفلکی ها رویشان نمی شد توی رویم به من نه بگویند! آخر می دانستند قضیه با یه قران دو زار سرهم نم آید. حرفهای مادربزرگ را حالا که از اینجا نگاه می کنم می گذارم از روی حماقت و خنگی .می گفت ! تاجماه خانومِ اصغر آقا اینها هم که بابا ننه اش مردند تا آخر عمرش را گذاشت که خواهر برادر صغیرش را سامان دهد و هیچی از زندگی نفهمید. من نمی خواستم هیچی از زندگی نفهمم . نمی خواستم جایزه ی قربانی ترین دختر معصوم قرن را دریافت کنم . نمی توانستم انبوه کتابهای نخوانده ام ؛ نقاشیهای نکشیده ام را دور بریزم و صبح تا شب کار کنم که دوزاری در بیاورم تا این از آب وگل در آی و راهش را بکشدو برود و من بمانم و گیسهای سفید و یک مشت عقده های باز نشده. من خواستم که تلاش خودم را بکنم برای غرق نشدن ! جفت پایش را توی چشمهایم فرو کرده بود و از خواب بیدارم کرده بود که ببرمش شهربازی. و من همه ی فکرم پیش موعد اجاره ی عقب افتاده بود و اتوبوس که داشت نزدیک می شد من کار خاصی نکردمِ فقط نرفتم جلو که کنارش بکشم و الان که برسم خانه می دانم که اگر سیم تلفن را بکشم و آیفون را قطع کنم ِ تا هر وقت که بخواهم خواهم خوابید!
Tuesday, December 18, 2007
خواب عمیق
آری من لگد کردم ! من دستهای او را بد جوری لگد کردم! اعتراضی نکرد! آخر او اصلن نمی دانست که هفت تیری که در دست دارد برای آدمکشیست. او خیلی ناخواسته و بی دلیل وارد این بازی شده بود! اصلن نمی دانست بازی هم انقدر جدی می تواند باشد! تازه یاد گرفته بود با هم هویج بازی کنیم! ما هویج می خوردیم و هر کس آخرین هویج را می خورد برنده ی بازی بود. چه لذتی از این بازی می برد. صدای قهقه خنده هایش هنوز توی گوشم هست. وقتی می خندید چشمهایش را می بست و لپهایش از دو طرف آویزان می شد!و من می پریدم بغلش می کردم و انقدر فشارش می دادم که نفسش بالا نمی آمد. بله ؛آن روزها هنوز به لبه ی پرتگاه نرسیده بودیم. هنوزچیزهایی که آن دو خدا آمرزیده برایمان گذاشته بودند ته نکشیده بود؛ا دشت بود و جنگل و نسیم و... . اما بی آنکه بدانیم آرام آرام به لبه ی پرتگاه نزدیک و نزدیکتر شدیم!. و همین طور هوا تاریک و تاریکتر می شد و سوز سرما بیشتر و آن پایین گرگها زوزه می کشیدند و یکیمان برایشان بس بود که ساکت شوند. و صدای زوزه ها را که میشنوم دیگر یادم می رود که این بچه هفت سالش بیشتر نیس و تازه خیلی حال می دهد باهاش هویج بازی کردن و خنده هایش شیرین است و... .من خیلی تلاش کردم که یک جوری مخمصه را به خیر و خوشی با هم رد کنیم.. اما خب هیچ کس عین خیالش نبود. آدمها از صدای زوزه ی گرگ به شدت وحشت دارند. در خانه ی تک تک فامیل و آشنا رفتم! یادم نمی رود قیافه ی خاله شکوه ! که با چه لذتی می گفت خاله جان من اگر کاری از دستم بر می آمد دریغ نمی کردم اما خودت خوب می دانی که حاج آقا چقدر به پول خرج کردن من حساس است د برای خودم گردنبند الماس هم بخرم دم بر نمی آورد؛ اما وای به روزم اگر یه پاپاسی به کسی صدقه بدهم.. آری من آنشب خیلی گریه کردم. عمه ها که من را به خانه شان راه هم ندادند ؛ طفلکی ها رویشان نمی شد توی رویم به من نه بگویند! آخر می دانستند قضیه با یه قران دو زار سرهم نم آید. حرفهای مادربزرگ را حالا که از اینجا نگاه می کنم می گذارم از روی حماقت و خنگی .می گفت ! تاجماه خانومِ اصغر آقا اینها هم که بابا ننه اش مردند تا آخر عمرش را گذاشت که خواهر برادر صغیرش را سامان دهد و هیچی از زندگی نفهمید. من نمی خواستم هیچی از زندگی نفهمم . نمی خواستم جایزه ی قربانی ترین دختر معصوم قرن را دریافت کنم . نمی توانستم انبوه کتابهای نخوانده ام ؛ نقاشیهای نکشیده ام را دور بریزم و صبح تا شب کار کنم که دوزاری در بیاورم تا این از آب وگل در آی و راهش را بکشدو برود و من بمانم و گیسهای سفید و یک مشت عقده های باز نشده. من خواستم که تلاش خودم را بکنم برای غرق نشدن ! جفت پایش را توی چشمهایم فرو کرده بود و از خواب بیدارم کرده بود که ببرمش شهربازی. و من همه ی فکرم پیش موعد اجاره ی عقب افتاده بود و اتوبوس که داشت نزدیک می شد من کار خاصی نکردمِ فقط نرفتم جلو که کنارش بکشم و الان که برسم خانه می دانم که اگر سیم تلفن را بکشم و آیفون را قطع کنم ِ تا هر وقت که بخواهم خواهم خوابید!
Monday, December 10, 2007
از مردن و سرودن
Friday, November 30, 2007
Thursday, November 15, 2007
Friday, November 02, 2007
آن دردها که درمانی نیست
گاهی آدم در شرایطی قرار می گیرد که نه راه پیش دارد نه راه پس. آدم همیشه همه چیز را تحت اراده ی خود ندارد.
گاهی بینی اش می خارد اما عطسه اش نمی آید و همین طور این دماغ می خارد و می خارد. گاهی آدم یکدفعه در می یابد که سرطان دارد و می بیند که سرطان همین طور در بدنش رشد می کند و آدم دست و پا می زند. آدم نمی خواهد سرطان داشته باشد، نمی خواد دَماغش بخارد ، آدم همه کاری می کند که سرطانش را خوب کند، خارش دماغش را برطرف کند و توصیه ی همه ی متخصصین مربوطه را همینطور می خواند ، می خواند و اجرا می کند، اجرا می کند و باز همین طور درد می کشد. آدم خوب ِ خوب دردش را می داند؛ اما راهی نیست که بتواند خود را مداوا کند.
آن روز کذایی من هم من سر کلاس دماغم به خارش افتاده بود دَماغ که نه . 100 تا پسر و دختر 19-20 ساله چهار چشمی به من خیره شده بودند و من دَماغم به خارش افتاده بود. یک ساعتی از ساعت درس مانده بود و با خودم قرار گذاشته بودم که تا آخر فصل را برایشان تمام کنم این جلسه. من همین جور که داشتم از استقلال خطی می گفتم وارتباط چشمی بایکیشان برقرار کرده بودم یکدفعه نمی دانم از کجا تصویر بازیگری که در فیلم پ.و.ر. ن مورد علاقه ام نقش اصلی را بر عهده داشت جلوی چشمم آمد. چشمانم را بستم. این از کجا پیداش شده سر کلاس من؟ تیزی چانه هایش ، زاویه ی چشمها . صحنه های فیلم توی سرم می چرخید و یک ساعت تا پایان کلاس مانده بود. من اصلن ندید بدید نیستم. همیشه هم دورم را دختر ها گرفته بوودند. از همان دوره ی لیسانس همیشه بهترین هایش برایم فراهم بود و هیچ وقت نشده بود که بخواهم و نباشد و توی کف دختر باشم.آره ، هات هستم و دختر ها را هم می توانم جذب کنم و وقتش که بشود هوسران هم هستم اما تا آنروز دختر های سر کلاسهای درسم برایم فقط یک سری آبجکت بودند که باید درسم را یاد بگیرند. چیزی توی بدنم تیر می کشید. دمای بدنم همین طور داشت بالا می رفت و شروع به قدم زدن در کلاس کردم . این لاکردار ها هر طرفی که می رفتم باز من را می پاییدند. آدم گاهی نه راه پیش دارد و نه راه پس. من آن روز می خواستم که درس را تا آخر فصل برای آن بدبخت ها تمام کنم. همین طور چشمم روی سینه هایش بود و خودم را تصور می کردم که سرم را روی سینه هایش گذاشته ام و او دارد موهایم را نوازش می کند. زمان همین جور داشت می گذشت . لب بالایی اش عینهو کش سه سانتی کوتاهی بود که یک بار بیش از حد کشیده اندش و روی هم چین خورده. آدم می خواست که جلو برود و چینش را واز کند.
آدم دردش را خوب می داند گاهی؛ و آدم میتواند پیش بینی کند که دردش به کجا میخواهد بکشاندش . اما آدم از دستش بر نمی آید که کاری کند که کشانده نشود به آنجا. آدم اصلن می داند که یک چیزی دارد توی لباس زیرش حجم پیدا می کند ولی نمی تواند به آن چیز بگوید که حجم نگیر! همه اش فکر می کردم الان همه ی نگاه ها به آن تیکه از بدنم زوم کرده اند و ترس داشتم که به زاویه ی چشم آنها خیره شوم و ببینم که ته اش به این بی آبرویی ختم می شود یا نه. فکر کردم که اگر کلاس را تعطیل کنم همه ی نگاه های تردید آمیز و پرسشی آنها را پاسخ مثبت داده ام و اقرار کرده ام به اینکه ضعیفم. آره . من هم گاهی ضعیفم. آدم لازم نیس به کثیفی پشکل باشد تا با دیدن یک فنچ هیجده ساله تحریک شود. آدم گاهی دماغش همین طور بی خبر شروع می کند به خاریدن و آدم هی سعی می کند خودش را گوشه ی پشت میز بلندی که گوشه ی کلاس تعبیه شده جای دهد و محاسبه کند که دقیقن چه جوری بایستد که حتی یک نفر هم نبیند که او هم آدم است. و عین سواری پنچر که زاپاس هم ندارد آن گوشه پارک کند تا آخرین نفر هم از کلاس خارج شود.
Monday, October 22, 2007
سیگار
مرد غریبه روی نیمکت دراز کشیده بود، دست چپ را زیر سر متکا کرده بود و سیگاری در دست راست داشت. ابروهایش از چشمها فاصله گرفته بود انگار با چشمانش داشت ستاره ها را به مخمل آسمان می دوخت. گاه گاهی سیگار را به لبانش نزدیک می کرد و ،همچون کارگر جوشکاری که خوب می داند جوش را با چه زاویه ای روی مفتول بگیرد و با چه فاصله ای، ابرهای دود را با خرسندی ازدهانش بیرون می داد: سفالگری را می مانست که دستهایش روی کوزه ی گردان می رقصند و رضایت همه ی وجودش را فرا گرفته، خوب می داند که این کوزه هم روزی شکسته خواهد شد، با این وجود به پاس آن سر خوشی که دستانش از حرکت روی گِل نصیبشان می شد هر روز تکرارش می کرد.
زن همین که بدنش را با خود می کشید، چشمش به غریبه افتاد. نگاهش روی او ثابت ماند. هوس سیگاری کرد که در جیب نداشت. به سمت نیمکت رفت. مرد بلند شد. زن نشست روی نیمکت. مرد نشست کنار زن. زن پاکت سیگار را از جیب مرد بیرون آورد، سیگاری بیرون کشید و با سیگار مرد روشنش کرد ، پاکت را در دست گرفت. مرد دستان زن را در دست گرفت و شروع کرد با نگاهش بندهای کفشش را به هم دوختن. زن به نوک سیگار نگاه می کرد که برای رسیدن به لبهای او خود را آنش می زند و کوچک و کوچکتر می شود تا نابود شود . سرش را روی شانه های مرد ول کرد. نگاه مرد بدن زن را پیمود و به لبها یش خیره شد. سیگار مرد که چند وقتی بود پک نخورده بود خاموش شد. زن هیچ نمی گفت و سیگار می کشید. مرد هیج نمی گفت و نگاه می کرد. زن بی هیچ صدایی شروع کرد به اشک ریختن. بی هیچ بغضی ،هیچ سوزش چشمی ویا هیج شوقی. کوزه ی سوراخی را شبیه بود که بی هیچ تقلایی آب می چکاند. تنش را به گرمای دستهای مرد سپرده بود. نگاه مرد آهسته دوخت و دوز را رها می کرد و پلکها روی هم می رفت. زن با چشمان باز سیگار می کشید و پاکت داشت خالی میشد.
آخرین سیگار که خود را فدا کرد به ساعتش نگاه کرد ، دستهای مرد را به آرامی کنار زد، پیشانیش را بوسید و بی سرو صدا خود را روی زمین کشید و دور شد.
مرد بلند یشد، روی نیمکت که حالا به اندازه ی کافی جا داشت دراز کشید، بسته ی جدیدی از جیب شلوارش در آورد و سیگار را با فندک روشن کرد. شروع کرد به بخیه زدن ستاره ها.
Saturday, October 13, 2007
Those uptown girls!
1.دماغشان را عمل کرده اند
2.مدام درباره ی اینکه اخلاقشان فلان طور هست و از بهمان چیز خوششان می آید و 4 سال پیش به فلان رستوران رفته اند سخن می رانند
3.روز تولدشان یک اتفاق مهم و تاریخی است؛
4.یک سری غذاها و دسر ها برایشان ضرر دارد یا در رژیم غذایی شان نمی گنجداین یعنی هر چیزی که بهشان تعارف کنید در دهانشان نخواهد گنجید.
5. اگر مدادشان روی زمین بیفتد محال است که خم شوند و برش دارند
6. همیشه یک مشت آدم دور و برشان هست که مدادشان که روی زمین افتاده را بردارند
206.7 دارند
8. رنگ روژ لبشان مات و کمرنگ است
9. بیشتر از 5 دقیقه پشت سرهم پیاده راه نمی آیند
10. همیشه در حال اس ام اس زدن با گوشی همراهشان هستند
11. تن صدایشان پایین است
12. دو قسمت لباس زیرشان با هم ست است و معمولن طرحدار است
13.اگر کف دو دست خود را در دو طرف کمرشان بگذارید با اندکی تلاش خواهید توانست نوک انگشت اشاره ی دودست خود را به هم برسانید(قطر کمرشان برابر با طول دو کف دست کشیده ی شما می باشد)
14. افسردگی دارند یا حداقل این طور عنوان می کنند و
15. میزان قابل توجهی از وقتشان را در مطب پزشکان متخصص پوست،اعصاب، قلب و عروق ؛ و مشاورین روانکاو می گذرانن
د
پیش پی نوشت: خودتون بگین دیگه چه مواردی اضافه کنم.
پ.ن . مثل اینکه اوضاع خیلی بیریخت است ، فتحعلیشاه مرد ولی ترکمانچای نمرده است، این مقاله ی کوتاه را بخوانید!!
Tuesday, October 02, 2007
خاک سپاری
قرار بود تو هر روز صبح یه دسته گندم طلایی تو دامنت پر کنی ، پرده رو توی یه حرکت کنار بکشی ، گندمای طلایی تازه چیده رو بذاری روی عسلی جلو پنجره. .. آفتابِ فرصت طلب تابستونی گلدونِ گندم رو .. نه ، خب خَ ..ما باهم بودیم .. ِ همه فکرارو باهم کردیم مگه نه؟....اگی نمی خواستی چاهو ادامه بدیم کافی بود بگی... نه .. می شنوی؟؟؟؟؟؟؟؟ ..چالم نکن. سرما لپاتو گلی کرده؛ خب بیخیال مزرعه می شیم.. فقط می خوام یه بار دیگه دستاتو توی دستام بگیرم و توی این دشت بی آب و علف لبهاتو لمس کنم .. نریززززززززززززززززززز.ا
Tuesday, September 25, 2007
روی خط خفگی
Tuesday, September 18, 2007
دیدار
زن به گوشی همراهش نگاهی کرد و با لبخندی بر لب اتاق 301 را ترک کرد ؛ وارد آسانسور شد و دکمه را فشار داد.چند دقیقه بعد در طبقه ی 5 از آسانسور خارج شد. در دستشویی زنانه آخرین در مشکی را گشود و وارد دالان نموری شد.مرد آرام در آغوشش گرفت و زن شانه های مرد را نوازش می کرد. نیم ساعت بعد زن از دستشویی زنانه و مرد از دستشویی مردانه را همزمان بیرون خواهند آمد ؛زن به سمت آسانسور می رود و مرد به اتاق 504....
Sunday, September 09, 2007
نگارش جدید چَشم مستطیلی یا "رسم روزگار چنین است"
به خانه که بر گردند مادر(همان موجود گنده ای که حالا دیگر او را کنارش خوابانده اند و سعی دارد به زور قشر نرمی را در دهانش بچپانَد)هر چه آینه در خانه هست پنهان خواهد کرد..
و چشم مستطیلی بزرگتر که شود عادت خواهد کرد که همه او را به همدیگر نشان بدهند. و بالاخره یک روز خود را در شیشه ی پنجره ای ،آب جوبی،استخری خواهد دید و خواهد پرسید:مامان، چرا چشای من این شکلیه؛ چرا مث همه ی دوستام چشمانی با گوشه های نرم ندارم وخواهد زد زیر گریه.مادر به نقطه ای نامعلوم خیره خواهد شد ؛مادر پاسخی نخواهد داشت،او را در آغوش خواهد گرفت و خواهد بوسید،از گوشه ی چشمهای مادر اشک روانه خواهد شد؛چشم مستطیلی پاسخی نخوهد داشت،چشم مستطیلی و مادرش یک نفس گریه خواهند کرد.آری ؛رسم روز گار چنین است!. .،
Wednesday, August 29, 2007
my magnetic dream!
گره می خوردند هم را در می نوردند و من حس می کنم که روی یک سُر سره ی لیز با سرعت زیاد پایین می آیم ؛آن سبکی تن هاست و سنگینی پلکها. ساعت شماطه دار به سر و کله اش می کوبد که وقت تمام است و ما خیالمان نیست که این خواب مغناطیسی را پایان دهیم.
Wednesday, August 22, 2007
آقای سرمایه دار
آخر می دانید برای آقای سرمایه دار اینکه امروز دوتا اسلحه بفروشد و فردا هم همان دوتا را یک شکست بزرگ بود؛او باید هر روز فروشش بیشتر و بیشتر می شد.
یک روز کارخانه ی لوازم آرایشی اش را تاسیس کرد.و هیچ کس نمی داند چگونه چندین دانشمند روانشناس در اقصا نقاط دنیا بصورت همزمان به این نتیجه رسیدند که زن از نظر روحی اگر خوشگل نباشد دق خواهد کرد و ذاتن موجودی است در مایه های عروسک یا بستنی شکلاتی.!.کلهم با مرد تفاوت می کند و اصلن یکی از مریخ آمده آن یکی چون خوشگل است حتمن از ونوس باید باشد. تازه چندین مردم شناس هم به یه هو دریافتند که اصلن میمونها هم آرایش می کردند ماده هایشان!..
پس زنها شروع کردن به خوشگلتر شدن و خرید و مصرف لوازم آرایش و عروسکتر و ملوسک تر شدن و آقای سرمایه دار هِی کارخانه های جدید تاسیس می کرد؛این وسط یه گروه بودند که خیلی موی دماغِ آقای سرمایه دار بودند.بعد ها اسمشان را «فمنیست های موج دوم »نامیدند.آنها می گفتند که خانوم ها عروسک نباشند که کتک نخورند. اما دیری نگذشت که دست بر قَضا سروکله یک عده پیدا شد که هم می گفتند خانوم ها عروسکند هم می گفتند که عروسکهایتان را کتک نزنید و شروع کردند به سوسک کردن آن گروهِ قبلی.و کسی دیگر عروسکش را کتک نزد و هِی ماچش می کرد و عروسک ها هم نامردی نمی کردند و هی خوشگلتر میشدند.البته بگذریم که این وسط شکل های جدیدی از کتک زدن شکل گرفت .و آقای سرمایه دار همین طور کارخانه های جدید تاسیس میکرد....... . . .ا
Monday, August 20, 2007
NOT YET!
نباید معطلش می کرد؛طرف همیشه سر همون ساعت از میدون رد میشد؛ردخور نداشت ،دُرُست سر ساعت.
یه بارِدیگه با دستش توی جیبش گشت و از جای 500 تومنی مطمئن شد.وارد گل فروشی شد؛
-آقا یه دونه از این گل رُز صورتیاتون بدین؛
-1200تومن میشه.
و مرد از گل فروشی خارج شد و از کوچه پس کوجه ؛بی آنکه از میدان عبور کند به سمت خانه رفت...
Tuesday, August 07, 2007
NOTHING ELSE MATTERS! پایان پیاده رو یا
با این وجود از سراشیبی پیاده روی سمت راست خیابان که پایین می آمد در ویترین مغازه ها چهره اش را وارسی می کرد.
ابرو ی راستش را بالا می انداخت چشمانش را آن گونه که بادامی تر شوند تنگ می کرد و چند ثانیه ای به سیمای خود خیره می شد تا آنجا که شیشه ی آن ویترین به سنگ نما تبدیل می شد.
می دانست چهار قدم دیگر که بردارد شیشه ی بعدی آغاز خواهد شد و او همین طورپیاده رو را پایین می آمد و سرش را به سمت راست می گرداند که از صحت حالت طره موی پیشانی اطمینان یابد.
مردی که از روبرو می آمد جمله ی رکیکی به زبان آورد
دخترک نه کسی را میدید و نه صدایی می شنوید
فرسنگها دور از دنیای پرهیاهوی آنها به مهمانی شب فکر می کرد و اینکه چگونه شایسته ترین دختر جمع باشد
پسربچه ی فال فروشی با چشمهای لوچ دست او را گرفت و ناله سر داد؛دخترک نه صدایی می شنوید نه سر خم می کرد که کسی را ببیند
جلوتر دو نفر با هم درگیر شده بودند و مردم در حلقه ای که گرد آن دو ساخته بودند
به تماشا ایستاده بودند
دخترک نه صدایی می شنوید نه سر می گرداند که کسی را ببیند
دخترک همین طور خطوط چهره اش رادر ویترین مغازه
ها سبک سنگین می کرد و به مهمانی شب می اندیشید
فریاد یک زن بلند شد:دختر دختر
صدایی نمی شنوید.
بووووووووووووووووووووم!!!!!!!!!ا
صدای لعنت فرستادن جوانی که سکاندار اتومبیل بود فضا را پر کرد:
دخترک دیگر حتی چهره ی خودش راهم با آن طره ی طناز پیشانی ندید ؛پیاده رو ها همیشه یه جایی پایان می یابند؛فکر اینجایش را نکرده بود
صدای جیمز هتفیلد هم دیگر نمی شنوید و ضارب جوان هِدسِت را که از گوش خونین و بی جان وی جدا می کرد پوزخندی زد و
وبا انزجار تکرار کرد: ناتینگ اِلز مَدِرز؛و گوشی موبایلش را که داشت توی جیبش وول می خورد به گوش گرفت و با عجله گفت که شیوا جان شرمنده مهمونی امشب کنسله ؛حالا دیدمت بهت می گم ؛آره به بقیه بچه ها هم بگو .دیدمت برات توضیح می دم.
Thursday, July 26, 2007
پسرک برای تسکین تریاک کشید...
Sunday, July 22, 2007
hallucinaton!
می بینم که می دوید؛فریاد می زنید،هم آغوشی هایتان را ؛گلاویز شدنتان را از اینجا؛از روی این تخته چوب می بینم
با جریان رود جلو می روید ،می روید،می روید،از نگاهم گم می شوید،گم می شوید،نیستید ،نخواهید بود؛نیست میشوید
نیست می شوید و هیکل های تازه تر از آن دور می آیند،می آیند،می آیند و به هم گره می خورند،گلاویز می شوند و رود اندام پاره پاره شان را می برد ,می برد ؛گم می شوند
اما من هستم؛می مانم می مانم،می مانم و غرق تماشا ی شماهستم
نعره های شادی و خشمتان مرا می فهماند که هستم
جریان رود تنم را کارگر نیست
تسمه پروانه ای قوی ،گویا،از وقتی که بوده ام به شدت تقلا می رده که رود نتواند که ببردم
و یادم نیست آخرین بار کِی بود که تخته تَکان خورد
Tuesday, July 17, 2007
فحاشی به هنرمند
عاجزانه خواهشمندم نوبت بعدی که در این شرایط قرار گرفتی تعارف ها را کنار بگذاری و بگویی که نمی فهمی.ّّ
ِّ
Sunday, July 15, 2007
Monday, July 09, 2007
از با هم بودنمان..
یادت می آید که من با دستهایم لبهایت را نوازش می کردم و تو نمی بوسیدی؟تو نمی توانستی ؛سختت بود که دستهای کسی را ببوسی.یادت است چقدر دستهایت را بوسه زدم تا تو هم به صرافت بوسیدن دستهایم بیفتی؟
آن روز را یادت هست که من زنگ زدم و گفتم باید یه قرار خصوصی داشته باشیم امروز؟یادت هست که توی مترو ایستاده بودیم و من هزار تا آسمون ریسمون رو به هم بافتم تا بگویم که گاهی دوست دارم که ببوسمت و گفتی که تو هم در همین فکر بودی؟آن فکر شب پیشش به سرم زده بود.من چندین ماه بود که داشتم سعی می کردم یاد بگیرم تنها باشم و به تو هم یاد می داد م که چگونه تنها باشی اما اما آن شب نمی دانم ؛نمی دانم از کجا به فکرم رسید چرا من که تنهایم با تو که تنهایی تن هایمان را به هم نچسبانیم تا دیگر تنها نباشیم؟خودم را فحش دادم که چرا تا بحال این فکر را نکرده بودم.تممام تنم دستخوش هیجان بود. تا صبح نخوابیدم و انگار تک تک سلولهای بدنم پروانه شده بودند و می رقصیدند.موسیقی با هم بودنمان بود که داشت جان می گرفت و پوستم را می لرزاند.کلمه به کلمه ی حرفهای فردایم را هزار بار تا صبح با خود تکرار کردم؛تغییر چهره ات را در برابر هر کدام از جمله ها صدهزار باره تخمین زدم؛لحظه لحظه ی اولین بوسه ی مان را پیش بینی کردم و تا ظهر که دیدمت همه ی آدم ها و کلاس ها و استاد ها برایم جز یک مشت هویج و جالیز و ذرت نبودند. .
i wish i was special!
2.ما از آن احمق های ندید بدید هستیم که وقتی خبر گرفتن 5 زار پاداش می شنویم همه ی 10-12 نفر آدم دور و برمان را یکی 2 زار کباب مهمان می کنیم.از آن عقب مانده های پایین شهری که با یه دسته گل داوودی خر می شوند.
پ.ن:نبودن توه که دلتنگم کرده.
Friday, July 06, 2007
ددالوس و ایکاروس
مردم غیر از تو فقط دو دسته ان ددالوس
ددالوس بهت زده و عصبی به چشمهای ایکاروس خیره می شود و دستش می لرزد؛از شدت عصبانیت و بهت زدگی زبانش بند می آید.
ایکاروس با پوزخند سعی می کند حالت رییس مآبانه ی ددالوس را بخود بگیرد و
به کنار ددالوس رفته سر را به سمت پایین خم میکند .
دسته ی اول ایکاروس:
ایکاروس به جای قبلی خود باز می گرددو با لحن مودبانه و حاضر جواب :دسته ی اول اونایی ان که همیشه به سوت زدن های تو یه عکس العمل ثابت نشون می دن
مجددن ایکاروس به کنار ددالوس می رود و با لحن رییس مآبانه از زبان ددالوس می پرسد»
دسته ی دوم ایکاروس
دسته ی دوم بالاخره یه روز عقلشون می رسه که سرشونو بالا بگیرن و-ایکاروس سرش را بالا می گیرد
دستش را دراز کرده سوت ددالوس را از گردنش قاپ میزند-سوت رو از چنگت در بیارن.
ایکاروس شروع به نواختن منقطع و پشت سر هم سوت می کند
و ددالوس هر بار با صدای سوت صورت خبر دار با ترس و لرز مقابل او می ایستد)....
Monday, July 02, 2007
A word with u ,u babe,,no no I mean u as an individual!
آنچه من به آن می گویم پیشنهاد صکس از سوی یک ناشناس؛شماها می گویید:تجاوز
پ.ن.1آهای کسی که با نام علیرضا شروع کردی به کامنت گذاری:
تو موفق شدی که حس کنجکاوی من رو تحریک کنی ؛اگی بچه ی خوبی باشی و خودت و معرفی کنی؛منم سر برج که حقوقا رو پرداخت کردن از خجالتت در می یام (چشمک)ا
Wednesday, June 27, 2007
ALL MY EX-BOYFRIENDS!
4-5سال پیش که با اولین دوست پسرم به هم زدم یه متن ادبی تولید کرده بودم که توش من داشتم نامه هایی رو پاره می کردم که براش نوشته بودم اما چون رابطه مون به هم خورده بود اون هیش وقت نخونده بود و بعد یه کبریت توشون زدم و نامه ها گر گرفتن ؛خواستم که یه تیکه از نامه ی نیمه خاکستر رو بخونم که نامه هه تو دستم خورد شد و زمین ریخت.توصیف کرده بودم که چه طور کلمه های اون نامه ها برام بی معنیه و اینکه بعد از اون فرهنگ لغت من هم عوض شده؛اما حالا اصلن دلم نمی خواد نامه های قدیمی رو پاره کنم و آتیش بزنم:
نامه هایت را آتش نمی زنم
با تو بودن ها را نمی خواهم که از خاطر ببرم
انکارت نمی کنم ؛این تو را آری ؛ آن تو انکار کردنی نیست
تویی که امروز هستی را بیزارم ؛اما آن تو را که دوست داشتنی بودی دوست می دارم
تو آب پرتقال نبودی که سر بکشمت و دیگر نباشی
وفریاد برآورم که زخمی نیستم از نبودنت
سلامت نمی دهم می بینمت
نا شناس ها را که سلام نمی کنند
زخمی ام کردی ؛زخمی ات کردم
خاک سپاری شده ای دیگر
نه؛جسد متحرکت التیامم نمی بخشد
بخشی از من به با تو بودن گذشت
نکه ای از تاریخ هستی ام آن روزهای باتوست
انکارت انکار من آن روزهاست
من که لحظه لحظه ی هستی ام را هر لحظه میکاوم
از کاوش لحظه لحظه ی تاریخ هستی ام سرخوش می شوم
ولحظه هایی هست که تو هم بوده ای
و من آن لحظه ها را نیز دوست می دارم
لحظه هایی بوده که دوستت می داشتم
من در دوباره بینی آن لحظه ها آن تو را دوست می دارم
بیزارم از این تو
اما از خاطر نمی رانم آن دوست داشتنت را
وبه یاد آن روز ها؛ آن من که می شوم آن تو را چند باره دوست می دارم
از بیزاریت که لبریز می شوم ؛چرندیات این تو به این من را که می خوانم
نامه های زیبا ی آن تو را به آن من از خشم نمی درم
به دست شعله های گرسنه ی آتش هم نمی سپارم که آن تو را در چشم هم زدنی بتارانند
کلمه به کلمه ی آن نوشته هایت را چند باره می خوانم
و از زیست گذرا در آن من سر خوش می شوم
چرا که هیچ گاه آبگیر نمی خواستمت که یک جا بمانی و گند بالا بگیرد و هر دومان را ویران کند
آبگیر نبودی و آبگیر نبودم که یک جا بمانیم تا خورشیدمان بخشکاند
جویبار بودم و جویبار بودی و سرازیر شدی و سرازیر شدم
شیب تپه من را به یک سو راند و تو به یک سو رانده شدی و ناشناس شدیم
Saturday, June 23, 2007
قضیه ی ما و این جریان آرزو ها یا تراژدی در خود بودن و برای خود نبودن!/از ادامه اش.
Thursday, June 21, 2007
قضیه ی ما و این جریان آرزو ها یا تراژدی در خود بودن و برای خود نبودن!
گرومپ...یه موجود کج و کوله و کر و کثیف ،با چشمای ور قلمبیده ودوتا لوله شبیه کانال های سیمانی آب رو صورتش که از شمایل ترشحات آویزون از اون می شد فهمید که همون چیزیه که ما بهش می گیم دماغ،تلپ افتاد روی میز ما وسط کاغذا و بند و بساطمون؛قبل از اینکه من سعی کنم یادم بیاد که چه جوری می شه حرف زد و من کیم و اینجا کجاست و خدا کیه یه حفره زیر لوله هه وا شد و غوله شروع کرد به وراجی که آقا جون یه جریانی راه افتاده به اسم آرزو بازی و همه میان5 تا از آرزو هاشونو به ما می گن بعد آدرس نفر بعدی رو می دن دستمون ما بریم سراغش... هه
Tuesday, June 19, 2007
حقییقت مزخرف و حال به هم زن هستی!
تمومم عمر: ماهی یه بار از درد تا دم مرگ بری چون غلط کردی که تو اون ماه کذایی از انجام یگانه وظیفه ات که همانا ادامه ی نسل بشر است سرباز زدی!!!!!!!
یه چیز ی تو مایه های افسانه ی سیزیف
فک کن یه بار حامله میشی کلی خوشحال اما نه ماه بعد سنگه دوباره میفته ته گودی!
حالا هی زور بزن سنگ به اون سنگینی رو با بدبختی تکون بده.
***
اما من یه راه حلی به نظرم رسیده :ببینین دیگه پریود ماهانه تعطیل: هر کی می خواد بچه دار شه یه ماه قبلش بره دکتر یه چیزی بهش تزریق کنن که دیواره رحمش ساخته شه و اینا .دیگه لازم نیس هی هر ماه بدن به روش سعی و خطا دیوار بسازه بعد بببینه :اه لقاح تشکیل نشده ؛بزنه دیوار و خراب کنه و دهن آدم صاف شه..روش فک کینن.
!
Saturday, June 16, 2007
حقیقت تلخ
Sunday, June 03, 2007
دانشگاه
Wednesday, May 30, 2007
سیگار می کشم پس هستم!
!
ایمان زندگی آدم رو شیرین می کنه
اما قضیه اینه که من اصلن از طعم شیرین خوشم نمیاد
یعنی تا حالا نتونستم یه توت سفید رو تا آخر بخورم
اصلن هم حال نمی کنم که قهوم رو با شیر یا شکر قاطی کنم.
طعم تلخ زیتون هم دلاویز ترین مزه ی زندگیمه.
Thursday, May 17, 2007
تناقض...!
Sunday, May 13, 2007
Monday, May 07, 2007
حکایت عاشقی!
Thursday, May 03, 2007
کنتیسم؟؟
Monday, April 30, 2007
Tuesday, March 27, 2007
نوازش...
Thursday, March 01, 2007
دلم خوست از تو درفت پرشین بلاگم یه متن که بعد از کنکور نوشته بودم رو بذازم اینجا
_______________________________________________________
فک می کردم همه ی زندگيم همينه ،الکی الکی جو منو گرفت هيچ جا نرفتم .تو يه اتاق
سه در چهار چهل تا کتاب و خوردم هر خبری می شد می گفتم نه من ده تير کنکور دارم.
همه چی واسه بعداز اون.بهترين دوستام و از دست دادم اونموقع فکر می کردم می ارزه
حالا ميبينم همه چيو باختم
مث سربازی ميمونم که با جو گرفتگی رفته جبهه دس وپاش شکسته و داغون شده حالا
ميبينه واسه هیچی جنگیده
حال عاشقیو دارم که واسه عشقش همه چیو زیر پا میذاره وبعد با اونو در آغوش دیگری می بینه ،
حال گناهکاری که واسه اعتراف پیش کشیش رفته ،اما اونو در حال عشقبازی با راهبه مبینه
......
آره،من فريب خوردم .الکی جو گير شده.به يک بت.از خرما ايمان آوردم و در مسابقه دويی دويدم که به کسی مدال نمی دادن.اصلا مسابقه کلا ساختگی بود پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوشالــــــــــــــــــــــــــــــــــي بود
Wednesday, February 14, 2007
واقعن فهمید اون آخرین و کشیده ترین شعله ,راز منور وجودت رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همون قدر که سر مزار رفتن بی معنیه؛سالروزها هم چیزی ندارن برام,اما خیلی وقتا همین جاها و روزا میشن یه بهونه واسه دوره ی یه کسا و یه چیزای دوست داشتنی.. با فروغ احساس نزدیکی می کنم ..این که کاغذ ا این امکان رو فراهم کردن که بشنا سمش موجب خوشوقتیمه..شنیدن درونی ترین دردا و دغدغه هام از زبونش از تنهایی درم میاره...درگیری هایی که فروغ داشت بعد از گذشت این همه سال به دست و پای هر زن غرق نشده تو دنیای کوچیکی که واسش ساختن گیر می کنه و درد همی!!... نه
یادش برام گرامیه !!!!...
Sunday, February 11, 2007
Tuesday, February 06, 2007
Wednesday, January 03, 2007
بعد از تو ای هژده سالگی
تا 18 سالگی حس نمی کردم چیزی هست که بر انسان عیب نباشد و بر من باشد!پس از 18 سالگی دانشجو بودم و دوستانی داشتم . به من نیاموخته بودند دوستانت را به دودسته ی دختر ها و پسرها تقسیم کن.در هیچ کتابی نخوانده بودم که نباید بپرم،بلند بخندم!
هر روزقبل از اینکه وارد دانشگاه شوم چند نفر سراپایم را بر انداز می کردند باید مانتویم بلند می بود ،شلوارم تیره می بود. و در جواب چرای من می گفتند دختری!!ساعت 7 باید دانشگاه را ترک می کردم .چون دختر بودم و پسر ها تا شب می ماندند چون دختر نبودند
حساسم ؟به چه چیزهایی توجه می کنم؟؟آری من حساسم !اسیر روزمرگی نیستم .تربیت جنسی هم نشده ام .تا 18 سالگی هم کسی به من نگفته بود که دخترم!!